«مارتين. اي. پي. سليگمن»، استاد روانشناسي دانشگاه پنسيلوانيا، در سال ۱۹۹۸ بهسمت رياست انجمن روانشناسي آمريكا انتخاب شد.
به گزارش روزنامچه به نقل از خبرآنلاين ، او در ۲۱ آگوست ۱۹۹۹، هنگام مراسم معارفهاش در صدو هفتمين همايش سالانهي اين انجمن، برنامهي روانشناسي مثبت را براي اصلاح آنچه او «روانشناسي آسيبمحور» ميناميد اعلام كرد. از آن پس، سليگمن بهعنوان نماد جنبش روانشناسي مثبت، پيوسته حمايت دولتهاي سراسر جهان را براي سرمايههاي پژوهشي و آموزشي بهدست ميآورد تا ديدگاهها و پروژههاي اين رويكرد جديد روانشناسي را در مراكز آموزشي و نيز در زندگي روزمره مردم وارد كند.
اينك، بيست سال پس از چشمگشودن روانشناسي مثبت، در خانوادهي بزرگ و پُردامنهي روانشناسي، با سرزدن در موتور جستجوي گوگل ميتوان به ۲۶٫۶۰۰٫۰۰۰ موضوع با عنوان «روانشناسي مثبت» و در موتور جستجوي آمازون به دههزار كتاب و مقاله در اين حوزه دست يافت. گوگل با نام مارتين سليگمن نيز، ۶٫۸۱۰٫۰۰۰ مطلب را به ما معرفي ميكند.
روانشناسي مثبت چيست؟ چه تفاوتي با روانشناسي رايج دارد؟ چه هدفهايي را براي خود برگزيدهاست؟ از چه ريشههايي سربرآورده است؟ چه انتقادهايي بر آن وارد كردهاند؟ چه آيندهاي دارد و به كجا ميرود؟ و سرانجام نسبت و رابطهي روانشناسي بومي ( ايراني-اسلامي) ما با اين جنبش چگونه بايد باشد؟
روانشناسي مثبت چيست؟
«مارتين سليگمن» و «چيكسنتميهاي»- پايهگذاران اصلي اين جنبش نوپا – مينويسند: «روانشناسي مثبت، مطالعهي علمي عملكرد آرماني انسان است و هدف آن كشف و ترويج عواملي است كه رشد و شكوفايي افراد و جوامع را امكانپذير ميسازد.»
«كريستوفر پترسون»، يكي از نامدارترين دانشمندان اين حوزه در تعريف روانشناسي مثبت ميگويد: «روانشناسي مثبت، مطالعهي علمي چيزهايي است كه زندگي را براي زيستن ارزشمندتر ميكنند». او سپس اجزاي اين تعريف را اينگونه برجسته ميسازد: «روانشناسي مثبت»، «روانشناسي» است و روانشناسي «علم» است و علم، بر پايهي «شواهد تجربي» بنا ميشود. از اينرو، روانشناسي مثبت، نه برنامههاي «خودياري» است، نه «توصيههاي اخلاقي» و نه «تفكر مثبت». روانشناسي مثبت نبايد با مطالب بيپايه و عوام فريبانهاي مانند «قانون جذب» و «راز» يكسان انگاشته شود.»
سليگمن در نوشتهها و سخنرانيهاي خود يادآوري ميكند كه «پيامدهاي جنگ جهاني و بازگشت سربازان زيادي كه آسيب رواني ديده بودند موجب شد بودجههاي پژوهشي بر درمان بيماران رواني متمركز شود و دو وظيفهي ديگر روانشناسي، يعني بهتركردن زندگي جمعيت بهنجار و مطالعهي افراد سرآمد – كه پيش از جنگ دوم جهاني برآنها تأكيد ميشد – از يادها برود، روانشناسي به “قربانيشناسي” تبديل شود و روانشناسان، انسانها را موجوداتي نه پويا و خلاق، بلكه منفعل و گرفتار نيروهاي بيروني بدانند».
«از اين رو روانشناسي مثبتنگر به ما هشدار ميدهد كه رشتهي روانشناسي دچار بدشكلي شده است. روانشناسي فقط مطالعهي بيماري، ضعف و آسيب نيست بلكه مطالعهي فضيلت و توانمندي نيز هست. درمان صرفاً روي نادرستيها تمركز نميكندٰ بلكه درستيها را هم ميسازد و تقويت ميكند. روانشناسي فقط دربارهي بيماري و سلامت نيست. به كار، آموزش، بينش، عشق، رشد و بازي نيز ميپردازد. روانشناسي مثبت در اين جستجو براي آنچه بهترين است، بر آرزوي محال، خودفريبي يا استدلالهاي بيپايه تكيه نميكند. بلكه ميكوشد روشهاي علمي را با مشكلات خاصي كه در رفتار انسان با همهي پيچيدگياش بروز ميكند، سازگار نمايد».
هدفهاي روانشناسي مثبت
۱- در سطح ذهني: روانشناسي مثبت حالات ذهني مثبت يا هيجانهاي مثبت مانند شادي و لذت رضايت از زندگي و عشق را مطالعه ميكند. حالات ذهني همچنين شامل افكار سازنده دربارهي خود و آينده مانند خوشبيني و اميد نيز ميشود.
۲- در سطح فردي: روانشناسي مثبت بر روي صفات شخصي مثبت يا الگوهاي رفتار مثبتتر مانند شجاعت، صداقت و خرد تمركز ميكند. در اين سطح، روانشناسي مثبت شامل مطالعهي رفتارهاي مثبت و صفاتي است كه در گذشته در قالب فضايل و نقاط قوت شخص گنجانده شده بودند.
۳- در سطح گروهي يا اجتماعي: روانشناسي مثبت، بر ايجاد و حفظ سازمانهاي مثبت تمركز دارد. موضوعاتي مانند شكلگيري فضيلتهاي مدني، ايجاد خانوادههاي سالم و مطالعهي محيطهاي كاري سالم در اين سطح قرار دارند.
روانشناسي مثبت در بيست سال عمر كوتاه خود، با فعاليتهاي گستردهي سليگمن و همكارانش در آمريكا و ديگر كشورها، در زمينههاي زير، فضيلتها و دستاوردهاي چشمگيري داشته است:
راهاندازي صدها كلاس در دورههاي كارشناسي روانشناسي
تأسيس بيش از ده رشتهي روانشناسي مثبت در مقطع كارشناسي ارشد در دانشگاههاي مختلف
برگزاري نخستين مجمع جهاني روانشناسي مثبت در سال ۲۰۰۹
تأسيس دهها مركز پژوهشي
انتشار دهها مجلهي علمي، پژوهشي و ترويجي
چاپ هزارها جلد كتاب و مقاله
برگزاري چند هزار كارگاه آموزشي
جهتدادن و راهنمايي شمار زيادي از دانشجوي كارشناسي ارشد و دكتري روانشناسي براي تدوين پاياننامههاي تحصيلي خود با موضوعات روانشناسي مثبت
مشخصكردن ده هيجان مثبت، شش فضيلت انساني و ۲۴ توانمندي منش مرتبط با آنها، با روشهاي دقيق علمي
ساختن صدها ابزار سنجش براي اندازهگيري هيجانها، توانمنديها و قابليتهاي اختصاصي افراد
واردشدن در حيطههاي باليني و ارائهي پروتكلهاي درماني با رويكرد «روانشناسي باليني مثبت»
اين دستاوردها موجب شده است كه برخي از پيشگامان و طرفداران پُرشور اين جنبش، روانشناسي مثبت را «روح زمانه» بدانند و پس از سه نيروي روانشناسي يعني «روانتحليلگري»، «رفتاردرماني» و «انسانگرايي» از آن بهعنوان نيروي چهارم روانشناسي ياد كنند. نقدهاي تند و گزندهي «سليگمن» بر نظريههاي اصلي روانشناسي و بنيانگذاران آنها يعني روانتحليلگري فرويد، رفتارگرايي اسكينر و انسانگرايي مزلو، نهتنها در مجامع علمي بلكه در رسانههاي عمومي – آتش اين ادعاهاي وهمگونه را بهويژه در ذهن و زبان روانشناسان جوان آمريكايي شعلهور و گسترده ساخته است.
از سوي ديگر، پايهگذاران روانشناسي مثبت، بهويژه «مارتين سليگمن»، پيشنهاد عنوانِ «روانشناسي مثبت»، توجه به سه ركنِ هيجانهاي مثبت، صفات مثبت و نهادهاي مثبت در اين رشته، بهكارگرفتن روشهاي علمي، دورشدن از بررسيهاي بيمارمحور را – اگرنه برساختهي انحصاري خود – بلكه بدون داشتن سابقهي روشن در تاريخ علم ميدانند و حال و آيندهي دانش روانشناسي را تسخيرشدهي اين نيروي جديد و پويا ميبينند. اما سخن روانشناسان خردمند و باتجربه، چيز ديگري است.
ريشههاي تاريخي روانشناسي مثبت
«بونيول» در تصويري زيبا، براي درخت روانشناسي مثبت كه اينك عمري بيست ساله دارد، پنج ريشه را ترسيم كرده و به نمايش گذاشته است:
۱- انديشههاي فيلسوفان يونان باستان بهخصوص ارسطو
۲- ديدگاههاي پساروشنفكري در فلسفهي اخلاق
۳- روانشناسي انسانگراي راجرز و مزلو
۴- نظريههاي انسانگراي آلپورت
۵- رويكردهاي پيشگيري و سلامت
از اين پنج زمينه، آراء فلسفي و اخلاقي ارسطو و نظريههاي انسانگرايي مازلو، تأثير بيشتر و روشنتري در شكلگيري روانشناسي مثبت گذاشتهاند. بهرغم اينكه پايهگذاران اين جنبش با اين نظريهها بهسردي و گاه نامهرباني برخورد ميكنند و اثرگذاري آنها را به ياد طرفداران خود نميآورند؛ در اين نوشتار، بخشهايي از اين دو نظريه را كه زمينهساز مطالب بهظاهر بديع روانشناسي مثبت هستند، بررسي ميكنيم.
ارسطو و فضيلتهاي انساني
ارسطو در كتاب «اخلاق نيكوماخس» بر اين باور است كه هر فعل انسان، هنرها، كنجكاويهاي علمي و نظري، تصميمها و انتخابهاي او بهسوي «خير» گرايش دارد. چون خيرها گوناگونند، بايد به خيري روي آوريم كه در سلسله مراتب خيرها، در بالاترين جايگاه قرار دارد و هميشه آنرا براي خودش، و نه بهخاطر غايت ديگري، برميگزينيم. به اين خير، «برترين خير»(خير اعلي) ميگوئيم.
ارسطو، «ائودايمونيا(۱) » را برترين خير ميداند كه آنرا خوشبختي، نيكبختي يا سعادت ترجمه كردهاند. بهگفتهي «تلفر» ادبيات جديد براي «ائودايمونيا»، معادلهاي «شادكامي(۲) »، «خوشبختي صادقانه(۳)»، برخورداري از «بهباشي راستين(۴) » و «شكوفايي(۵) » را برگزيدهاند.
ارسطو، سعادت را نيكوترين و زيباترين و مطبوعترين امور ميداند. و تأكيد ميكند كه خوشبختي و سعادت موقت براي سعادتمندشدن كافي نيست، بلكه سعادت بايد هميشگي و دائم باشد. و با آنكه ثابت ميكند كه خوشبختي در ثروت و مقام و لذتهاي جسماني نيست، اما با هوشمندي و واقعبيني ميپذيرد كه در تكميل سعادت بايد چيزهاي خارجي را نيز دخالت دهيم، زيرا فقدان بعضي مزايا، مانند ازدواج خوب، داشتن فرزندان شايسته، سلامت جسم و زيبايي چهره در خوشبختي خلل وارد ميكند.
راه رسيدن به سعادت چيست؟ پاسخ ارسطو اين است كه سعادت عبارت است از زندگي برطبق «آرتِه(۶)». كلمهي آرته يكي از واژههاي كليدي اخلاق و فلسفهي يوناني است، كه از قرن ششم قبل از ميلاد بهگونهاي گسترده، در زبان و ادبيات يوناني به معناي هر نوع مزيت و كمال بهكار ميرفت. بنابه سرودههاي «هومر» در «ايلياد»، دوندهاي سريع، آرته پاهاي خود را به نمايش ميگذارد و يك پسر در تمامي انواع آرته، بهعنوان ورزشكار و بهعنوان سرباز و در فكر پدرش مزيت دارد. اين واژه بعدها به دست سقراط، افلاطون و ارسطو صيقل يافت و مفهوم اخلاقي از آن برگرفته شد.
امروزه در بيشتر زبانهاي اروپايي، كلمهي آرته، «Virtue» (فضيلت) ترجمه شده است و معادل آن بهشمار ميرود. برخي مترجمان فارسيزبان در مقابل آرته، واژهي «فضيلت» را پيشنهاد كردهاند. زندهياد لطفي در ترجمهي «دورهي آثار افلاطون» با تأكيد بر معناي اصلي آرته، از بهكار بردن فضيلت خودداري كرده و بهجاي آن، «قابليت» را برگزيده است.
فضائل، كيفيتهايي هستند كه دستيافتن به آنها، فرد را قادر خواهد ساخت ائودايمونيا(سعادت) را بهدست آورد و فقدان آنها او را از حركت بهسوي آن غايت بازميدارد.
تعريف، طبقهبندي و تدقيق بيشتر فضائل يا آرتههاي انساني را عمدتاً مرهون ارسطو هستيم. او براي نخستينبار كوشيد تا هم تعريف دقيقي از اين آرتهها را بهدست دهد، هم تعداد آنها را برشمارد و نسبت ميان آنها را معين سازد و هم به تشريح دقيق آنها بپردازد.
ارسطو برخلاف افلاطون مدعي است كه فضيلت نه فطري است و نه ذوقي. بلكه آنرا ملكهاي از نفس ميداند كه به صورت اكتسابي تحصيل ميشود و به حد كمال ميرسد. راه وصول به فضيلت يك چيز بيش نيست و آن رعايت «حد وسط» است. فضيلت، حد وسط دو رذيلت افراط و تفريط است.
تلاشهاي علمي، ستايشبرانگيز و فراوان روانشناسان مثبتنگر، نوعي احياء و گسترش غايت، مباني و روشهاي نظام اخلاقي ارسطو است.
سليگمن مينويسد: «جمعي از ما روانشناسان بههمراه عدهاي از دانشمندان رشتههاي علوم انساني بهسرپرستي «كاتري دالسگارد»، آثار افلاطون، ارسطو، آكويناس، آگوستين، تورات، تلمود، كنفوسيوس، بودا، لائوتسه پوشيد (قانون سامورائي)، قرآن، نوشتههاي بنجامين فرانكلين و اوپانيشاد را مطالعه كرده و از تمامي آنها حدود دويست فهرست از فضيلتها را تهيه كرديم و با تعجب دريافتيم كه تقريباً هركدام از اين سنتها كه پراكندگي آنها دورهي زماني سههزارساله و وسعتي بهاندازهي كل زمين را دربرميگرفت، شش فضيلت زير را تأييد ميكردند:
۱. خرد؛
۲. شجاعت؛
۳. انسانيت؛
۴. عدالت؛
۵. اعتدال؛
۶. تعالي.
براي دستيابي به هر فضيلت ميتوانيم به راههاي مختلفي فكر كنيم. اين راهها را توانمنديها يا قابليتهاي منش ناميدهايم.»
پنج فضيلت از اين فضيلتهاي ششگانه همان آرتهها، فضيلتها و قابليتهايي هستند كه در اخلاق نيكوماخوس آمده است. توجه به سهم عوامل خارجي در رسيدن به خوشبختي و كامروايي كه روانشناسان مثبتنگر معاصر به تفصيل به آنها پرداختهاند امتيازي است كه فضل تقدم آن نيز به ارسطو ميرسد.
جالب آنكه عنوان دو كتاب اصلي مارتين سليگمن: «شادكامي اصيل» و «شكوفايي» نيز همانگونه كه از قول «تلفر» آورديم ترجمههاي امروزين آئودايمريناي ارسطو هستند. نگراني اين است كه با ريشهي انسانمداري (اومانيستي) كه روانشناسي دارد و حاكميت انديشههاي دنياگرايانه (سكولاريسم) در علوم انساني، فضيلت «تعالي» با برخوردهاي نامهربانانه و هماهنگ روانشناسان دنياي غرب، «زبانبُريده» و «صمٌ بكم» به كنجي بنشيند و ميدانداري دين ستيزان و معنويتگريزان را با حسرت نظارهگر شود! نشانههاي چنين بياعتنايي آگاهانه را در آثار مارتين سليگمن، كه پرچمدار و زبان گوياي روانشناسي مثبت است، بهوضوح ميبينيم!
اتهام خودشيفتگي از روي خودشيفتگي!
«سليگمن» و «چيكسنتميهاي»، دو پدرخواندهي روانشناسي مثبت، در گرماگرم سربرآوردن اين جنبش مينويسند:
«دليل واقعي رشدنيافتن رشتهي انسانينگر اين بود كه اين رشته هيچگاه پايهي تجربي ارزشمند ايجاد نكرد. اين نبود پايهي نظري، به اشتغال خودشيفتهگونه و ارتقاي خود به بهاي رفاه اجتماعي انجاميد!» آيا چنين است؟
انسانگرايي مزلو و روششناسي مثبت
روانشناسان انسانگرا بر اين باورند كه چون در همهي انسانها يك ميل ذاتي براي تلاش در مسير رشد پايدار وجود دارد، از اينرو، دلمشغوليهاي اصلي روانشناسي ميبايست معطوف به پديدههاي مثبت مانند عشق، شجاعت و شادكامي باشد.
اين باور آنها را به رويگرداني از يكسونگري روانتحليلگري و برخورد مكانيكي و تقليلگرايي رفتارگرايي كشاند. «مزلو» ميگفت انسان را بايد بهصورت يك «كل»، كه چيزي بيشتر و فراتر از اجزاء اوست، درنظر گرفت.
انسانگرايي خود در بستر انديشههاي «ويليام جيمز» و «جان ديويي» و «استانلي هال» پرورش يافته است. «ويليام جيمز» استدلال ميكند كه براي مطالعهي دقيق عملكرد بهينهي انسان بايد «تجربهي ذهني» او را درنظر گرفت. برخي او را بهعنوان «اولين روانشناس مثبت آمريكا» ميشناسند. «مزلو» عقيده داشت كه روانشناسي بايد بر پايهي بررسي افراد سالم و خلاق بنا شود و كوشش ميكرد بهطور تجربي زندگي افراد خودشكوفا را مطالعه و تحقيق كند.
تعبير «روانشناسي مثبت»، اولينبار در كتاب «انگيزش و شخصيت» مزلو كه در سال ۱۹۵۳ منتشر شده، آمده است. عنوان آخرين فصل اين كتاب چنين است: «بهسوي يك روانشناسي مثبت». ميبينيم كه سه ركن روانشناسي مثبت كنوني، هركدام، بهصورت دقيق در آثار «ارسطو»، «جيمز» و «مزلو» تبيين شدهاند:
صفات مثبت، در اخلاق نيكوماخوسِ ارسطو
هيجانهاي مثبت، در بحث تجربههاي ذهني و احساسات مثبتِ ويليام جيمز
نهادهاي مثبت، در توجهِ مزلو به نهادهاي مدني
مزلو كتابي دارد به نام «مديريت آرمانشهر روانشناختي» كه مطالب آن دربارهي وضعيت كار، مشاغل، كارخانهها و ديگر نهادهاي اجتماعي است. او در اين اثر خلاقانه مينويسد:
شرايط شغلي آرمانشهر روانشناختي، اغلب، نهفقط براي كمال شخص مفيد است، بلكه براي سلامت و شكوفايي سازمان و همچنين كيفيت و كميت محصولات يا خدماتي كه بهوسيلهي سازمان تدارك شده است نيز، فايده دارد.
اتهام پايهگذاران روانشناسي مثبت به مازلو كه روش او علمي نبوده است، بيانصافانه و نادرست است. البته روانشناسي انسانگرا بر اين عقيده است كه انسانها بهصورت كلهاي غيرقابلتقسيم هستند، هرگونه تلاش براي تنزلدادن انسان به عادتها، ساختارهاي شناختي يا ارتباطهاي S_R، به تحريف ماهيت او منجر ميشود.
از اينرو، روشهاي مطالعه كه توسط علوم طبيعي بهكار برده ميشوند هيچ ربطي به مطالعهي انسان ها ندارند. اما منظور مزلو، اين نبوده است كه روانشناسي نبايد تلاش براي علمي بودن را متوقف كند . يا از مطالعه افراد مبتلا به مشكلات رواني و كمك كردن به آنها دست بردارد ، بلكه معتقد بود اينگونه تلاشها فقط بخشي از داستان را بيان ميكند. «شاپيرو» در پاسخ به سخنان سليگمن و چيكسنتميهاي مينويسد «تعجب ميكنم كه چرا اين دو تعداد بسيار زياد مقالاتي را كه روانشناسان انسانگرا با روشهاي كمّي و كيفي تجربي در مجلههاي علمي – پژوهشي مانند Journal Of Human Psychology (كه چيكسنتميهاي، اولين كارهاي خود را در آن منتشر كرده است و مجلهي Human Psychology نديدهاند.
انتقادهاي روانشناسان بر روانشناسي مثبت
گفتيم سردمداران جنبش روان شناسي مثبت و طرفداران پُرشور آن، اين رويكرد را نيروي چهارم روانشناسي بعد از روانتحليلگري، رفتارگرايي و انسانگرايي ميدانند و از آن به «روح زمان» روانشناسي معاصر تعبير ميكنند. اما روانشناس صاحبنامي مانند «لازاروس» بر اين باور است كه روانشناسي مثبت، در واقع يكي ديگر از مُدها و هوسهاي باب ميل روز است كه وعدههاي توخالي بسياري ميدهد.
«هفرن» و «بونيول»، مولفان كتاب «روانشناسي مثبتنگر»، ده انتقاد اساسي را با عنوانهاي زير بر روانشناسي مثبت وارد ميدانند:
۱- وقتي منفيها مهم تر و نزديكترند، چرا مثبتها را مورد مطالعه قرار دهيم؟
۲- روششناسي مثبتنگر متكي بر تحقيقات همبستگي مقطعي است و نميتواند جهت علّي را آشكار سازد؟
۳- دو قطبيكردن هيجانهاي مثبت و منفي، ديدگاهي سادهانگارانه و غيرواقعي است.
۴- چشمانداز نامتعادل و يكجانبه دربارهي موضوعات و يافتههاي تحقيق گمراهكننده است. براي نمونه، «بدبينان» در طول تاريخ خدمات موثرتري از «خوشبينان» و مثبتانديشان به بشريت كردهاند.
۵- ابعاد منفي گريزناپذير: با آنكه كشمكش و سختي امري گزيرناپذير در وجود انسان است، روانشناسي مثبتنگر به عاقبت به خيري و شادكامي چشم ميدوزد.
۶- روانشناسي مثبتنگر بهعنوان يك كيش: روان شناسي مثبت نگر چيزي بيش از يك جنبش ايدئولوژ يكي نيست.
۷- اخلاق عوامگرايانه: روانشناسي مثبتنگر با طرح مسائل پيچيده و تبديل آنها به كارهاي آسانفروش و بُنجل، راهحلهاي سريع و ناكافي ارائه ميكند.
۸- خودكامگي تفكر مثبت: قربانيان شرايط نامناسب و ديگر رنجديدگان بهخاطر بدبختي و سياهروزيشان تلويحاً مورد سرزنش قرار ميگيرند و بهباشيشان كاهش مييابد.
۹- مواضع جداييطلبانهي روانشناسي مثبتنگر: برخورد تند سليگمن با روانشناسي انسانگرا و غيرعلمي دانستن اين جنبش اثرگذار موجب كنارگذاشتن ديگر رقيبان ميشود و سرانجام تضعيف روانشناسي مثبت را درپي ميآورد.
۱۰- ناديدهگرفتن جنبههاي مثبت تفكر منفي: ثابت شده است كه بدبيني تدافعي ميتواند موثر باشد.
همچنين بونيول در كتاب «روانشناسي مثبت در يك نگاه»، مينويسد:
روانشناسي مثبت داراي محاسن زيادي است اما معايب پيدا و پنهان چندي نيز دارد. آنگاه نقدهاي اساسي روانشناسي مثبت را اينگونه برميشمارد:
۱- نبود آگاهي كافي در مورد ريشههاي تاريخي آن
۲- نداشتن يك نظريه راهنماي منسجم
۳- روششناسي علمي كاهشگرا
«تنن» و «افلك» اشاره ميكنند روانشناسي مثبت در اين عمر كوتاهش ميراثدار بدترين عادتهاي روششناختي روانشناسي منفي بوده است!
۴- نتيجهگيريهاي برجسته از يافتههاي ضعيف
۵- خطر تبديلشدن به يك جنبش ايدئولوژيك
۶- مثبتگرايي بهعنوان يك انتظار اجتماعي
به نظر «باربارا هلد» اين مسئله باعث «افول تيره»ي بزرگ براي اين جنبش ميشود.
۷- ناديدهگرفتن جنبههاي مثبت تفكر منفي
۸- يكسونگري و نبود توازن
سياههي انتقادها را با «فرناندز-روس» و «كرنز»، دو روانشناس اسپانيايي با عنوان «مروري انتقادي به تاريخ و موقعيت كنوني روانشناسي مثبت» پايان ميبخشيم؛ اين دو روانشناس، با تندترين لحني انتقادهاي زير را بر جنبش نوپاي روانشناسي مثبت وارد كردهاند:
۱- روششناسي بيش از اندازهي كمّي: روانشناسي مثبت با بهكارگرفتن افراطي روشهاي روانسنجي در مطالعهي فرايندهاي روانشناختي و تقليلدادن آنها به فرمولهاي رياضي، حقيقت انسان بهعنوان يك كل را فراموش ميكند و معناي هستيشناسانهي زندگي او را ناديده ميگيرد.
۲- فردگرايي رها از بافت: تمركز بر فرد، بياعتنا به بافتي كه رفتار در آن انجام ميشود، رويكرد روانشناسي مثبت است. اين رهيافت بر تحقق خود بدون درنظرگرفتن « بافت» و «ديگري» تأكيد ميكند. روانشناسي مثبت ارزشهاي فردگرايانهي غربي را با مقدار مناسبي از خودشيفتگي، كه در فرهنگ غرب غالب هستند، درهم ميآميزد و ترويج مينمايد . اين شيوه، برخلاف ديدگاههاي روشن روانشناسي فرهنگي و روانشناسي بومي است كه ثابت كردهاند مردم در بافت مادي و اجتماعي خود زاده ميشوند و از دنيا ميروند و بهباشي و شادكامي آنها از عوامل اجتماعي – اقتصادي و اجتماعي سياسي تأثير ميپذيرد.
۳- تغافل از ميراث علمي گذشتگان، بهويژه نسبت به مفاهيم هوش هيجاني و هيجانهاي مثبت. روانشناسي مثبت وانمود ميكند كه هوش هيجاني و هيجانهاي مثبت را خود، وارد دانش روانشناسي كرده است. در حاليكه بررسي اجمالي آثار ارسطو ، سيسرون، مناندرز، پوپليوس، سيروس و سنكا ميرساند كه اين فيلسوفان و ديگر عالمان اخلاق، در شرق و غرب عالم، براي برقراري تعادل بين عقل و شهوت و بين شناخت و عاطفه، نظريههاي استواري داشتهاند و روشهاي كارآمدي پيشنهاد كردهاند.
۴- آغشتهسازي عصبشناختي و روانزيستي. هم اينك، روانشناسي مثبت فرايندهاي روانشناختي را با سازوكارهاي عصبشناختي و روانزيستي مطالعه ميكند. اين كار، شايد از نظر علم تجربي معتبر و جذاب باشد، سهم اندكي در دانش روانشناسي و امكان فهم هرمنوتيكي روانشناختي را از بين ميبرد. مقالهي پژوهشي «گاليله» و «باميستر» با عنوان «فيزيولوِژي قدرت اراده: پيوند بين قند خون و مهار خود» پرتشدگي روانشناسي را بهخوبي آشكار ميكند.
۵- بلاي نگرش كمالطلبانهي مثبت: يكي از جنبههاي منفي واداشتهشدن براي شكوفايي خود، از طريق انتخابهاي خشك منطقي، ناكامي و سرخوردگي است. تلاش وسواسگونه براي تحقق خود، فرد را به مُغاك خوشبيني و همگون و اعتماد به نفس متورم و توخالي سرنگون ميسازد.
۶- آيا سرافرازي و بالاكشاندن خود، ارزشي جهاني دارد؟ بررسيهاي فرهنگي نشان داده است برخي صفتهاي انساني در فرهنگهاي فردگرا و جمعگرا مفهومي يكسان ندارند. از جملهي اينها برتريجويي است. بهنظر ميرسد روانشناسي مثبت براي افزايش بهباشي و شادكامي، شيوههاي يكساني را براي مردم و همهي فرهنگها معرفي ميكند.
۷- نامناسببودن عزتنفس بالا. با آنكه شمار كتابها دربارهي عزتنفس و راههاي افزايش آن، بسيار زياد است اما برخلاف تصور مردم و تبليغ روانشناسان مثبت – حتي با ديدگاه علمي سليگمن – حتي در بسياري موقعيتها عزتنفس بالا، فايدههاي عيني كم و محدودي دارد.
درست است كه آثار مثبت عزتنفس كافي، بهخوبي شناختهشده است اما به قيمت چه هزينههايي؟ پژوهشهاي علمي نشان دادهاند كه عزتنفس بالا ممكن است به خودمختاري فردي، فرايند يادگيري، روابط بينفردي، مهار خود و سلامت جسماني آسيب برساند. راهحل آن است كه عزتنفس بهينه مطابق بافت اجتماعي- فرهنگياي كه هر فرد در آن قرار دارد، براي دستيابي به اصالت انساني او تقويت كنيم.
نويسندگان مقاله نتيجه ميگيرند كه روانشناسي مثبت براي دانش روانشناسي چيز جديدي نياورده است!
آيندهي روانشناسي مثبت
در پايان اين سفر كوتاه اما پُرچالش از خود ميپرسيم: روانشناسي مثبت به كجا ميرود؟ «بونيول» سه مسير بالقوه را براي اين جنبش نوپا پيشبيني ميكند:
الف. ادامهدادن راه با تمركز بر مثبتگرايي، بهرهبردن از روشهاي علمي، دستيابي به گنجينهي عظيمي از دستاوردهاي پُربار و تقديمكردن يافتههاي پژوهشي زياد به جامعهي بشري؛
ب. بازماندن از حركت و قرباني ايدئولوژي خودشدن؛
ج. تركيب با روانشناسي گذشته، چه از نظر توجه به هيجانهاي منفي براي مداخلههاي درماني و چه استفادهي از روشهاي كيفي در كنار روشهاي كمّي.
در اينصورت، در فرايندي ديالكتيكي، روانشناسي منفي «تز» و روانشناسي مثبت «آنتيتز» خواهد بود و ما به «سنتزي» يكپارچه خواهيم رسيد. در چنين وضعيتي، روانشناسي مثبت ديگر رشتهاي مستقل نخواهد بود و اين چيزي است كه ميتوان به آن اميدوار بود.
ما و روانشناسي مثبت
به درازاكشيدن اين مطلب، مجالي براي بررسي نسبت و رابطهي روانشناسي بومي (ايراني-اسلامي) با روانشناسي مثبت غرببنياد باقي نگذاشت. انتظار ميرود در نخستين كنگرهي ايراني روانشناسي مثبت كه در روزهاي ۱۹ تا ۲۱ آذرماه جاري در دانشگاه شهيد بهشتي برگزار ميشود، به اين موضوع بهعنوان يكي از هدفهاي اصلي كنگره پرداخته شود.
منبع : خبرآنلاين
پا نوشت : خبرگزاري فارس ، آخرين اخبار، اخبار ايران، آخرين اخبار ايران، اخبار جهان ، سبك زندگي، اخبار